دیدین تو رمانها میگن فلانی از غم سینهاش فشرده شد؟
من میدونم این جمله یعنی چی.
- ۰ نظر
- ۱۸ آذر ۰۲ ، ۰۴:۲۲
دیدین تو رمانها میگن فلانی از غم سینهاش فشرده شد؟
من میدونم این جمله یعنی چی.
تلگرام، ایسنتا، ایتای دزد و روبیکای دزدتر یه فضای حال بد کن بدی دارن. تصمیم گرفتم نباشم دیگه تو این فضاها.
اینجا هم یه نیروی دوستنداشتنی منفیای داره که دقیق نمیدونم از کجا میاد ولی به شدت آزار دهندهست. اما خب چون تنها همینجا غرغر میکنم به ناچار باید تحملش کرد.
مجازی این روزا با مجازی هفت هشت سال پیش خیلی متفاوته تنها و تنها افسردهت میکنه.
تا به این جای کار چهار تا فرسته نوشتم و لحظه ی آخر به جای انتشار توی پیش نویس ها ذخیره شون کردم!
خب، به این حالت میگن کمال گرایی! :)
عشق دنیام کم شده. واقعا نیاز دارم بشینم فیلم و سریال های عاشقانه ببینم.
برم وبلاگ آدم های عاشق رو بخونم و از گونه ی وصف کردن موهای یارشون سر ذوق بیام.
چرا مردم دیگه مثل قبل عاشق نمیشن؟ از ته دل؛ و واقعی!
همون قدر که نیاز به دیدن و شنیدن و خوندن عشق توی زندگیم پررنگه ترس از عاشق شدن هم همین جوره.
دیگه دلم تاب کشیدن بار به اون سنگینی رو نداره. یه جور بدی آسیب دیده و خسته م! :)
هرچی هم که بشه و هرچی هم که باشه، ظهور انقدر نزدیکه که این سختیها دوومی ندارن.
یا خودشون حل میشن یا ظهور حلشون میکنه!
یه حرفی شنیدم از خواهر هفده سالم، چنان شکستم که با خودم گفتم کاش اون آقاهه بود میگفت ایموشنال دمج Emotional damage
اینجوری که میگم انگار ماجرا طنزه و راستش وقتایی که اعصابم بههم میریزه همینجوری خل میشم.
اما پازل فکرم کامل شد و خدایا؛ کاش نبودم!
بعضی حرفا درسته میشکنتت اما بهت نهیبی میزنه که بعدش پا میشی و از نو میسازی.
این بار دیگه نمیتونم!
تا جایی که به خاطر این حرف میتونم خیلی راحت خودم رو از زندگی آبی بکشم بیرون و حتی دلم تنگ نشه!
حقم نیست خدایا!
درسته که همه ی نوشته های این روزهام رو آبی پر کرده ولی یه وقت فکر نکنی من شما رو یادم رفته باباجان مهدی! شما آغاز و سرانجام تمام زندگی منی!
شما سلام سر صبح و شب به خیر آخر شب منی!
مگه میشه کسی تو این دنیا باشه که من اون رو بیشتر از شما دوست داشته باشم؟!
مگه دلتنگی ای هست که از دلتنگی برای شما پیشی بگیره؟!
مگه ترسی هست که از ترس دوری از شما بزرگ تر باشه؟!
به خدا که نیست!
به خدا که نیست!
به خدا که نیست!
سر صبحی داشتم فکر می کردم نکنه یه بار فکر کرده باشید شوقم بهتون کم شده! یا این که حواسم به تنهایی هاتون نیست؛ فدای تنهایی هاتون بشم!
با خودم گفتم نکنه دیشب رو تا صبح گریه کرده باشین و من بی شعور داشتم برای آبی و دلتنگی های شخصی خودم می نوشتم!
من آبی رو دوست دارم اما نه اندازه ی شما. فکر کردین اگه بگین به خاطر شما دور آبی رو خط بکشم یه لحظه حتی فکر می کنم به گفتن نه و رد خواسته تون؟! به خدا که همه ی زندگیم رو به واسطه ی شما دارم؛ همه ی زندگیم فدای شما!
یه موقع فکر نکنید اون جایی که میگیم بابی انت و امی الکیه! اون شب، شب تاسوعای چندسال پیش عمو جان عباس علیه السلام یادم داد که الکی نیست! که نمیشه برای شما پنجاه پنجاه بود. شما صد در صد زندگی منی حضرت دل!
از این جا تا همیشه، بالاتر از همه ی دلتنگی ها و دوست داشتن هام دوستتون دارم!
*
" ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم! "
وقت خداحافظی من و آبی از هم دور بودیم. ماشین نبود. نیمه شب بود. خسته بودیم. گفت میام ببینمت پیش از رفتن. گفتم نه من میام. بعد پیام داد که من مجبورم فردا برگردم چون هنوز کلی کار نیمه تموم و خرید دارم که باید انجام بدم و با خودم ببرم. تا این جا نیا؛ بذار فردا با هم خداحافظی کنیم. گفتم باشه.
اومدم خونه و تا صبح بیدار بودم. به این فکر کردم که شاید تو این شلوغی های ته هفته نتونه بیاد و همون جا موندگار بشه. خریدهاش رو همون جا انجام بده و بمونه. و این همون خداحافظی اصلیِ بود که من از دستش دادم!
سرشب پشت گوشی گفت اومدم بازار همین جا خریدم هام رو انجام بدم. :): حالا شاید راستی راستی برگشت؛ نمیدونم!
قرار بود امشبی که گذشت براش جشن بگیریم. قرار بود براش بادکنک هلیمی آبی بخرم و کیک آبی رنگی که نقش نهنگ داره. و از این استوانه هایی که یه عالمه کاغذ رنگی کوچولو کوچولو ازش می ریزه بیرون و من اسمش رو نمیدونم!
قرار بود پیش از رسیدن آبان یه شب بریم خونه ی عمه جون بمونیم تا از تنهایی هاش کم کرده باشیم. قرار بود این هفته که بیاد با هم بریم کافه! همین هفته ای که از پس فردا زندگیش می کنیم.
اما یهو زنگش زدن و گفتن به جای آغاز آبان باید آغاز هفته این جا باشی؛ شنبه صبح!
گفت این احمقا برنامه ریزی ندارن!
تا چند ساعت پیش از رفتنش گفت حتی وقت نکرده دوش بگیره.
امشب تو دورهمی خونه ی عزیز جون همون جایی که پس از شام دور هم میشینیم به خوردن چای و شیرینی و تخمه و... ، و من و آبی میشستیم کنار هم به گفتن و خندیدن. به جای این که چمباتمه بزنه کنارم و در حالی که داره تو دفتر طراحیش طرح میریزه برام حرف بزنه، و گاهی دفترش رو کنار بذاره و با هیجان ماجراها رو برام تعریف کنه، من تنها نشسته بودم و داشتم از حس و حال اون جا براش فیلم می گرفتم که بهش بگم جاش خالیه که برای هم از خواب ها و فیلم هامون تعریف کنیم.
میدونم دارم زیادی شورش میدم و حالا جایی نرفته که نتونه حداقل ماهی یک بار بیاد سر بزنه و بعد از یه مدت برمیگرده اما تنهایی بدجور حس میشه و اگه من حسم رو این جا ننویسم پس باید چی کارش کنم؟
راستی! قرار بود پیش از رفتنش چند تا از کتاب هاش رو بیاره برای آبجی کوچیکه تا بخونه و امشب تو حیاط خونه عزیزجون وقتی که داشتم از زیر پیچک ها رد میشدم یادش افتادم. و فکر کردم کتاب ها بوی صاحب هاشون رو میدن. یه بار یه هفته کتابم پیش مریم بود و بعد از اون تا مدت ها بوی ادکلنش رو میداد. یعنی کتاب های آبی هم بوی خودش رو میده؟! یعنی این بار که بیاد و کتاب ها رو بیاره من انقدر دیوونه هستم که برم کتاب هاش رو بو کنم و بغضم بگیره که چرا مثل قبل نمیتونم هر هفته و هر روزی که دلم خواست ببینمش؟!
و خب الآن که دارم اینا رو می نویسم بغض کردم پس شاید واقعا همین قدر دیوونه م.