زندگی به سبک بیش فعالی

نوشتارهای گاه و بی گاه یک بیش فعال

زندگی به سبک بیش فعالی

نوشتارهای گاه و بی گاه یک بیش فعال

ADHD یا اختلال بیش فعالی-نقص توجه یک موج فراگیر تازه نیست. بلکه تلاش برای آگاهی بخشی درباره ی این اختلال در چند سال اخیر باعث شد انسان های بسیاری که سال ها با این اختلال دست و پنجه نرم می کردند ناگهان حقیقت را درباره ی خود پیدا کنند.
.
.
و این جا پناهگاهی ست که ADHD، من و خدا در امنیت و آرامش کنار هم زندگی می کنیم.

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبی» ثبت شده است

وقت خداحافظی من و آبی از هم دور بودیم. ماشین نبود. نیمه شب بود. خسته بودیم. گفت میام ببینمت پیش از رفتن. گفتم نه من میام. بعد پیام داد که من مجبورم فردا برگردم چون هنوز کلی کار نیمه تموم و خرید دارم که باید انجام بدم و با خودم ببرم. تا این جا نیا؛ بذار فردا با هم خداحافظی کنیم. گفتم باشه.

اومدم خونه و تا صبح بیدار بودم. به این فکر کردم که شاید تو این شلوغی های ته هفته نتونه بیاد و همون جا موندگار بشه. خریدهاش رو همون جا انجام بده و بمونه. و این همون خداحافظی اصلیِ بود که من از دستش دادم!

سرشب پشت گوشی گفت اومدم بازار همین جا خریدم هام رو انجام بدم. :): حالا شاید راستی راستی برگشت؛ نمیدونم!

قرار بود امشبی که گذشت براش جشن بگیریم. قرار بود براش بادکنک هلیمی آبی بخرم و کیک آبی رنگی که نقش نهنگ داره. و از این استوانه هایی که یه عالمه کاغذ رنگی کوچولو کوچولو ازش می ریزه بیرون و من اسمش رو نمیدونم!

قرار بود پیش از رسیدن آبان یه شب بریم خونه ی عمه جون بمونیم تا از تنهایی هاش کم کرده باشیم. قرار بود این هفته که بیاد با هم بریم کافه! همین هفته ای که از پس فردا زندگیش می کنیم.

اما یهو زنگش زدن و گفتن به جای آغاز آبان باید آغاز هفته این جا باشی؛ شنبه صبح!

گفت این احمقا برنامه ریزی ندارن!

تا چند ساعت پیش از رفتنش گفت حتی وقت نکرده دوش بگیره.

امشب تو دورهمی خونه ی عزیز جون همون جایی که پس از شام دور هم میشینیم به خوردن چای و شیرینی و تخمه و... ، و من و آبی میشستیم کنار هم به گفتن و خندیدن. به جای این که چمباتمه بزنه کنارم و در حالی که داره تو دفتر طراحیش طرح میریزه برام حرف بزنه، و گاهی دفترش رو کنار بذاره و با هیجان ماجراها رو برام تعریف کنه، من تنها نشسته بودم و داشتم از حس و حال اون جا براش فیلم می گرفتم که بهش بگم جاش خالیه که برای هم از خواب ها و فیلم هامون تعریف کنیم.

 

میدونم دارم زیادی شورش میدم و حالا جایی نرفته که نتونه حداقل ماهی یک بار بیاد سر بزنه و بعد از یه مدت برمیگرده اما تنهایی بدجور حس میشه و اگه من حسم رو این جا ننویسم پس باید چی کارش کنم؟

 

راستی! قرار بود پیش از رفتنش چند تا از کتاب هاش رو بیاره برای آبجی کوچیکه تا بخونه و امشب تو حیاط خونه عزیزجون وقتی که داشتم از زیر پیچک ها رد میشدم یادش افتادم. و فکر کردم کتاب ها بوی صاحب هاشون رو میدن. یه بار یه هفته کتابم پیش مریم بود و بعد از اون تا مدت ها بوی ادکلنش رو میداد. یعنی کتاب های آبی هم بوی خودش رو میده؟! یعنی این بار که بیاد و کتاب ها رو بیاره من انقدر دیوونه هستم که برم کتاب هاش رو بو کنم و بغضم بگیره که چرا مثل قبل نمیتونم هر هفته و هر روزی که دلم خواست ببینمش؟!

و خب الآن که دارم اینا رو می نویسم بغض کردم پس شاید واقعا همین قدر دیوونه م.

 

  • شادان .ب

از همون روزهایی که صمیمیتمون داشت آغاز میشد این روزها رو دیدم و تلاش کردم وابستگی رو توی خودم بکشم.

من سال‌هاست از وابستگی می‌ترسم. ترسیدم از روزی که بخواد بره و وابستگی لعنتی من روزهام رو جهنم کنه.

حالا داره میره سی‌صد و نود و یک کیلومتر دورتر.

دمای هوای اون‌جا رو دیدم چند درجه‌ای گرم‌تره. براش یه ماگ مسافرتی و یه بارونی آبی خریدم. مثل خودش آبی. :)

عادت داره به چای خوردن، نخواستم تو روزای شلوغی که وقت سر خاروندن نداره بی چای داغ بمونه.

دو تا یادداشت با خودکار آبی کمرنگ نوشتم و گذاشتم روی بارونیش. میدونم آدم لباس خریدن نیست. میگه حوصله‌شو ندارم.

بعد به رسم همیشگی برای آروم کردن خودم رفتم توی کتاب‌فروشی. یک ساعت بین قفسه‌ها خیره شدم به کتاب‌هایی که نمی‌خواستم و آخر از قفسه‌های دیواری یه کتاب شعر از فاضل نظری برداشتم.

از الآن دلتنگم!

تو یکی از همین شبکه‌های اجتماعی یکی می‌گفت ترس ما از دور شدن اون آدم نیست از اینه که نکنه اون بدون من خوشحال باشه!

با خودم گفتم من به خوشحالیش خوشحالم. و یهو فکر کردم اگه بره و به دوری عادت کنه و دیگه مثل قبل نباشیم چی؟! و دیدم راسته! نکنه نبودنم رو دوست داشته باشه!

قرار بود این تابستون با هم بریم مشهد، همدان، شیراز، کوه، کافه... قرار بود اون سریال غمگینه رو با هم ببینیم؛  وقت نشد!

بزرگسالی لعنتی!

با خودم گفتم پیش از رفتن دم ماشین بهش میگم به سردی گاه و بی‌گاهم اهمیت نده. من در حقیقت حقیر و کوچک و احساساتی‌ام؛ و اگه گاهی سرد نباشم و افسار احساسم رو توی مشتم نگیرم از شدت و زیادیش می‌میرم!

 

اما گفته میره که بیاد! گفت من دووم نمیارم اون‌جا؛ برمی‌گردم! و خندید. گفت می‌ترسم از این که اون‌جا تنهایی قراره پیش کی غر بزنم؟! بعد دوباره خندید.

میدونم که بر میگرده؛ ان‌شاءالله!

اما خب غصه‌ست، گَردش میشینه رو دل!

سی‌صد و نود و یک کیلومتر اون‌ور‌تر شاید زیاد نباشه اما برای آدمی که میمونه خیلی دوره!

 

 

* خدایا آبی و رابطه‌ی بینمون رو، نزدیکی روح‌هامون به هم و سرنوشتمون رو به خودت می‌سپارم! ما رو برای هم نگه دار خدای آبی آسمون‌ها!

 

  • شادان .ب