از همون روزهایی که صمیمیتمون داشت آغاز میشد این روزها رو دیدم و تلاش کردم وابستگی رو توی خودم بکشم.
من سالهاست از وابستگی میترسم. ترسیدم از روزی که بخواد بره و وابستگی لعنتی من روزهام رو جهنم کنه.
حالا داره میره سیصد و نود و یک کیلومتر دورتر.
دمای هوای اونجا رو دیدم چند درجهای گرمتره. براش یه ماگ مسافرتی و یه بارونی آبی خریدم. مثل خودش آبی. :)
عادت داره به چای خوردن، نخواستم تو روزای شلوغی که وقت سر خاروندن نداره بی چای داغ بمونه.
دو تا یادداشت با خودکار آبی کمرنگ نوشتم و گذاشتم روی بارونیش. میدونم آدم لباس خریدن نیست. میگه حوصلهشو ندارم.
بعد به رسم همیشگی برای آروم کردن خودم رفتم توی کتابفروشی. یک ساعت بین قفسهها خیره شدم به کتابهایی که نمیخواستم و آخر از قفسههای دیواری یه کتاب شعر از فاضل نظری برداشتم.
از الآن دلتنگم!
تو یکی از همین شبکههای اجتماعی یکی میگفت ترس ما از دور شدن اون آدم نیست از اینه که نکنه اون بدون من خوشحال باشه!
با خودم گفتم من به خوشحالیش خوشحالم. و یهو فکر کردم اگه بره و به دوری عادت کنه و دیگه مثل قبل نباشیم چی؟! و دیدم راسته! نکنه نبودنم رو دوست داشته باشه!
قرار بود این تابستون با هم بریم مشهد، همدان، شیراز، کوه، کافه... قرار بود اون سریال غمگینه رو با هم ببینیم؛ وقت نشد!
بزرگسالی لعنتی!
با خودم گفتم پیش از رفتن دم ماشین بهش میگم به سردی گاه و بیگاهم اهمیت نده. من در حقیقت حقیر و کوچک و احساساتیام؛ و اگه گاهی سرد نباشم و افسار احساسم رو توی مشتم نگیرم از شدت و زیادیش میمیرم!
اما گفته میره که بیاد! گفت من دووم نمیارم اونجا؛ برمیگردم! و خندید. گفت میترسم از این که اونجا تنهایی قراره پیش کی غر بزنم؟! بعد دوباره خندید.
میدونم که بر میگرده؛ انشاءالله!
اما خب غصهست، گَردش میشینه رو دل!
سیصد و نود و یک کیلومتر اونورتر شاید زیاد نباشه اما برای آدمی که میمونه خیلی دوره!
* خدایا آبی و رابطهی بینمون رو، نزدیکی روحهامون به هم و سرنوشتمون رو به خودت میسپارم! ما رو برای هم نگه دار خدای آبی آسمونها!
- ۲۰ مهر ۰۲ ، ۰۲:۰۵