هرچی هم که بشه و هرچی هم که باشه، ظهور انقدر نزدیکه که این سختیها دوومی ندارن.
یا خودشون حل میشن یا ظهور حلشون میکنه!
- ۰ نظر
- ۲۵ مهر ۰۲ ، ۰۶:۵۱
هرچی هم که بشه و هرچی هم که باشه، ظهور انقدر نزدیکه که این سختیها دوومی ندارن.
یا خودشون حل میشن یا ظهور حلشون میکنه!
یه حرفی شنیدم از خواهر هفده سالم، چنان شکستم که با خودم گفتم کاش اون آقاهه بود میگفت ایموشنال دمج Emotional damage
اینجوری که میگم انگار ماجرا طنزه و راستش وقتایی که اعصابم بههم میریزه همینجوری خل میشم.
اما پازل فکرم کامل شد و خدایا؛ کاش نبودم!
بعضی حرفا درسته میشکنتت اما بهت نهیبی میزنه که بعدش پا میشی و از نو میسازی.
این بار دیگه نمیتونم!
تا جایی که به خاطر این حرف میتونم خیلی راحت خودم رو از زندگی آبی بکشم بیرون و حتی دلم تنگ نشه!
حقم نیست خدایا!
درسته که همه ی نوشته های این روزهام رو آبی پر کرده ولی یه وقت فکر نکنی من شما رو یادم رفته باباجان مهدی! شما آغاز و سرانجام تمام زندگی منی!
شما سلام سر صبح و شب به خیر آخر شب منی!
مگه میشه کسی تو این دنیا باشه که من اون رو بیشتر از شما دوست داشته باشم؟!
مگه دلتنگی ای هست که از دلتنگی برای شما پیشی بگیره؟!
مگه ترسی هست که از ترس دوری از شما بزرگ تر باشه؟!
به خدا که نیست!
به خدا که نیست!
به خدا که نیست!
سر صبحی داشتم فکر می کردم نکنه یه بار فکر کرده باشید شوقم بهتون کم شده! یا این که حواسم به تنهایی هاتون نیست؛ فدای تنهایی هاتون بشم!
با خودم گفتم نکنه دیشب رو تا صبح گریه کرده باشین و من بی شعور داشتم برای آبی و دلتنگی های شخصی خودم می نوشتم!
من آبی رو دوست دارم اما نه اندازه ی شما. فکر کردین اگه بگین به خاطر شما دور آبی رو خط بکشم یه لحظه حتی فکر می کنم به گفتن نه و رد خواسته تون؟! به خدا که همه ی زندگیم رو به واسطه ی شما دارم؛ همه ی زندگیم فدای شما!
یه موقع فکر نکنید اون جایی که میگیم بابی انت و امی الکیه! اون شب، شب تاسوعای چندسال پیش عمو جان عباس علیه السلام یادم داد که الکی نیست! که نمیشه برای شما پنجاه پنجاه بود. شما صد در صد زندگی منی حضرت دل!
از این جا تا همیشه، بالاتر از همه ی دلتنگی ها و دوست داشتن هام دوستتون دارم!
*
" ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم! "
وقت خداحافظی من و آبی از هم دور بودیم. ماشین نبود. نیمه شب بود. خسته بودیم. گفت میام ببینمت پیش از رفتن. گفتم نه من میام. بعد پیام داد که من مجبورم فردا برگردم چون هنوز کلی کار نیمه تموم و خرید دارم که باید انجام بدم و با خودم ببرم. تا این جا نیا؛ بذار فردا با هم خداحافظی کنیم. گفتم باشه.
اومدم خونه و تا صبح بیدار بودم. به این فکر کردم که شاید تو این شلوغی های ته هفته نتونه بیاد و همون جا موندگار بشه. خریدهاش رو همون جا انجام بده و بمونه. و این همون خداحافظی اصلیِ بود که من از دستش دادم!
سرشب پشت گوشی گفت اومدم بازار همین جا خریدم هام رو انجام بدم. :): حالا شاید راستی راستی برگشت؛ نمیدونم!
قرار بود امشبی که گذشت براش جشن بگیریم. قرار بود براش بادکنک هلیمی آبی بخرم و کیک آبی رنگی که نقش نهنگ داره. و از این استوانه هایی که یه عالمه کاغذ رنگی کوچولو کوچولو ازش می ریزه بیرون و من اسمش رو نمیدونم!
قرار بود پیش از رسیدن آبان یه شب بریم خونه ی عمه جون بمونیم تا از تنهایی هاش کم کرده باشیم. قرار بود این هفته که بیاد با هم بریم کافه! همین هفته ای که از پس فردا زندگیش می کنیم.
اما یهو زنگش زدن و گفتن به جای آغاز آبان باید آغاز هفته این جا باشی؛ شنبه صبح!
گفت این احمقا برنامه ریزی ندارن!
تا چند ساعت پیش از رفتنش گفت حتی وقت نکرده دوش بگیره.
امشب تو دورهمی خونه ی عزیز جون همون جایی که پس از شام دور هم میشینیم به خوردن چای و شیرینی و تخمه و... ، و من و آبی میشستیم کنار هم به گفتن و خندیدن. به جای این که چمباتمه بزنه کنارم و در حالی که داره تو دفتر طراحیش طرح میریزه برام حرف بزنه، و گاهی دفترش رو کنار بذاره و با هیجان ماجراها رو برام تعریف کنه، من تنها نشسته بودم و داشتم از حس و حال اون جا براش فیلم می گرفتم که بهش بگم جاش خالیه که برای هم از خواب ها و فیلم هامون تعریف کنیم.
میدونم دارم زیادی شورش میدم و حالا جایی نرفته که نتونه حداقل ماهی یک بار بیاد سر بزنه و بعد از یه مدت برمیگرده اما تنهایی بدجور حس میشه و اگه من حسم رو این جا ننویسم پس باید چی کارش کنم؟
راستی! قرار بود پیش از رفتنش چند تا از کتاب هاش رو بیاره برای آبجی کوچیکه تا بخونه و امشب تو حیاط خونه عزیزجون وقتی که داشتم از زیر پیچک ها رد میشدم یادش افتادم. و فکر کردم کتاب ها بوی صاحب هاشون رو میدن. یه بار یه هفته کتابم پیش مریم بود و بعد از اون تا مدت ها بوی ادکلنش رو میداد. یعنی کتاب های آبی هم بوی خودش رو میده؟! یعنی این بار که بیاد و کتاب ها رو بیاره من انقدر دیوونه هستم که برم کتاب هاش رو بو کنم و بغضم بگیره که چرا مثل قبل نمیتونم هر هفته و هر روزی که دلم خواست ببینمش؟!
و خب الآن که دارم اینا رو می نویسم بغض کردم پس شاید واقعا همین قدر دیوونه م.
از همون روزهایی که صمیمیتمون داشت آغاز میشد این روزها رو دیدم و تلاش کردم وابستگی رو توی خودم بکشم.
من سالهاست از وابستگی میترسم. ترسیدم از روزی که بخواد بره و وابستگی لعنتی من روزهام رو جهنم کنه.
حالا داره میره سیصد و نود و یک کیلومتر دورتر.
دمای هوای اونجا رو دیدم چند درجهای گرمتره. براش یه ماگ مسافرتی و یه بارونی آبی خریدم. مثل خودش آبی. :)
عادت داره به چای خوردن، نخواستم تو روزای شلوغی که وقت سر خاروندن نداره بی چای داغ بمونه.
دو تا یادداشت با خودکار آبی کمرنگ نوشتم و گذاشتم روی بارونیش. میدونم آدم لباس خریدن نیست. میگه حوصلهشو ندارم.
بعد به رسم همیشگی برای آروم کردن خودم رفتم توی کتابفروشی. یک ساعت بین قفسهها خیره شدم به کتابهایی که نمیخواستم و آخر از قفسههای دیواری یه کتاب شعر از فاضل نظری برداشتم.
از الآن دلتنگم!
تو یکی از همین شبکههای اجتماعی یکی میگفت ترس ما از دور شدن اون آدم نیست از اینه که نکنه اون بدون من خوشحال باشه!
با خودم گفتم من به خوشحالیش خوشحالم. و یهو فکر کردم اگه بره و به دوری عادت کنه و دیگه مثل قبل نباشیم چی؟! و دیدم راسته! نکنه نبودنم رو دوست داشته باشه!
قرار بود این تابستون با هم بریم مشهد، همدان، شیراز، کوه، کافه... قرار بود اون سریال غمگینه رو با هم ببینیم؛ وقت نشد!
بزرگسالی لعنتی!
با خودم گفتم پیش از رفتن دم ماشین بهش میگم به سردی گاه و بیگاهم اهمیت نده. من در حقیقت حقیر و کوچک و احساساتیام؛ و اگه گاهی سرد نباشم و افسار احساسم رو توی مشتم نگیرم از شدت و زیادیش میمیرم!
اما گفته میره که بیاد! گفت من دووم نمیارم اونجا؛ برمیگردم! و خندید. گفت میترسم از این که اونجا تنهایی قراره پیش کی غر بزنم؟! بعد دوباره خندید.
میدونم که بر میگرده؛ انشاءالله!
اما خب غصهست، گَردش میشینه رو دل!
سیصد و نود و یک کیلومتر اونورتر شاید زیاد نباشه اما برای آدمی که میمونه خیلی دوره!
* خدایا آبی و رابطهی بینمون رو، نزدیکی روحهامون به هم و سرنوشتمون رو به خودت میسپارم! ما رو برای هم نگه دار خدای آبی آسمونها!
من فکر میکنم. خیلی فکر میکنم.
خدا میدونه یه پیام ساده رو چند بار ویرایش میکنم. چند بار چیزی رو نوشتم و نفرستادم اینجا.
همهش این ترسه هست که نکنه حرفم دلیل رخداد بدی بشه.
هر بار میرم حرف بزنم به خودم میگم: هیس! هیچی نگو اگه بد بشه چی؟!
و دقیقا همون یه ثانیهای که حواسم نیست و دهنم باز میشه همه چی رو خراب میکنم. همه چی بد میشه.
بعد خودمو دعوا میکنم که: دیدی بد شد!
بعد دوباره بیشتر فکر میکنم. خیلی بیشتر فکر میکنم.
آخر یه روز سرم مث یا بادکنک پر باد میترکه!
گاهی شک میکنم که نکنه من بیشفعال نیستم و تنها یه تنبل بیارادهم که با برچسب بیشفعالی داره تلاش میکنه کمکاریهاش رو ببخشه.
اما امروز یه نوشتاری پیدا کردم از پیش از زمانی که فهمیدم ADHD دارم. حتی نوشتن اون متن رو یادم نیست ولی نوشته بودم مغز من ده یا شاید میلیونها برابر مغز آدمای دیگه شلوغی داره. هرچیزی توجهش رو جلب میکنه و نمیتونه روی چیزی متمرکز بشه. تو خط بعدی برای توصیف این حالت نوشته بودم مغز من بیشفعاله. و در ادامه آورده بودم که روی همه چیز حساسم به شدت تاثیرپذیرم؛ و برای همین خیلی سریع افسرده و بیانگیزه میشم. نوشته بودم نمیتونم مدام پشت میزم بشینم؛ و چون سریع خسته میشم مدام بلند میشم و راه میرم.
یعنی من پیش از این که بدونم بیشفعالم به شکل کامل از شرایطم، احساساتم و مشکلاتم باخبر بودم، حتی برای توصیفش نام بیشفعالی رو بهش داده بودم اما نمیدونستم بیشفعالی دارم.
با خوندن اون نوشته مطمین شدم تشخیص ADHD دربارهم اشتباه نبوده و بهتره باز هم روی بخشیدن و دوستداشتن خودم کار کنم. ( با این که سخته! :) )
* یه نگرانی خیلی رایج برای بیشفعالها همینه که فکر میکنن شاید اصلا بیشفعال نیستن و تشخیص اشتباه بوده. درحقیقت خنگ و تنبل و بیعرضهن و... .
اگه بیشفعالید و این دست اندیشهها و نگرانی ها رو دارید. شما نه تنبلید نه بیعرضه. شما فقط توی یه میدون مبارزهی هر روزه با مغزتون، دوپامین و خودتون زندگی میکنید؛ برای همین انجام سادهترین کارها براتون سخته. 💜
باید از مجازی فاصله بگیرم. حال روحم بدتر از اونه که بتونم به مجازی هم بپردازم. بعد از یه هفته افسردگی وحشتناک که روحم رو تکه تکه کرد به لطف گفتوگوهای هرشبم با حضرت پدر امام مهدی عج دیشب تا الآن حالم بهتره و تونستم خودم رو تا حدودی از اون عمق ترسناک اندوه بکشم بیرون.
شاد و خرم گوشی رو دست گرفتم تا کمی توی تلگرام چرخ بزنم و سهم سرگرمی امروزم رو پر کنم و برم برای خواب که یکی از این طرفداران جنبش ززآ در نتیجهی شستشوی مداوم اندیشهش توسط خود همه چیزدان پندارها گند زد به تصور مثبت جدیدی که تلاش میکردم از آدمها بسازم.
به یارو میگم اطلاعات اشتباه به مردم ندید فلانجا چنین اتفاقی نیافتاده و عکس مستند از همون محل فرستادم که: ببینید هیچ خبری نیست. یارو میگه چند سالته؟ میگم سن من چه ربطی به موضوع داره. میگه آخه راست میگن سن شعور نمیاره. 😂 میخوام بدونم واقعا چه ربطی داره؟! :| یعنی باورم نمیشه یارو ایرانی باشه، تو چنین مملکتی که مهد فرهنگ و داناییه بزرگ شده باشه، و انقدر بیمنطق باشه! بعد تازه به خودش افتخار هم بکنه! :) هر بار که تو مجازیام انقدر از دست این نادونها حرص میخورم که آخر در حالی که تپش قلبم رو هزاره پرانول لازم میشم.